جاي خالي چشم ها

نوشين غريب دوست
gharibdoost2002@yahoo.com

جاي خالي چشم ها


نوشين غريب دوست

دستهايت را چه آرام و چه نرم ، روي پوست خشكيده من مي كشي، مي دانم نمي خواهي آسيبي به من برساني، اما من هنوز هم از دست هاي غريبه اي كه مرا لمس مي كنند مي ترسم. اما راضي ام، راضي ام كه از اين دخمه تاريك و سرد بيرون بكشي. نكند پشيمان شوي و دوباره تنها بمانم ، با دردهايي كه هنوز فرصت پيدا نكرده ام براي كسي بگويم . مي ترسم وقتي مرا ببيني كه سرم شكاف بر داشته و موهاي سرم زبرو شكننده شده ، رهايم كني و بروي . تازه شانه راستم را آزاد كرده اي، هنوز تنه و پاهايم مانده. خجالت مي كشم پاهايم را ببيني . از همان روز جمعشان كرده ام توي شكمم و دست هايم را دروشان حلقه كرده ام . دندان هايم از همان روز به هم قفل شده ، ديگر نتوانستم بازشان كنم حالا اگر مرا بيرون بكشي خودت مي بيني . انگار مي خندم ، اما خنده نيست، باور كن اصلا آن روز نمي شد خنديد . حالم خيلي بد بود.

چيزي را كه خورده بودم تلخ بود و قرمز ، مثل خون . همان بوي زخم خون را داشت . دل پيچه داشتم . براي همين پاهايم را توي شكمم گرفتم و دندان هايم را به هم فشار دادم . نه فقط از درد ، ترس هم بود.

مي فهمي كه ؟ بعد حالم به هم خورد و آن مايع قرمز را بالا آوردم . حالا خودت مي بيني از رنگ قرمز روي دندان هايم. بعد از آن هنوز دلم پيچ مي زد و آنها بالاي سرم مي چرخيدند . كنترلم را از دست داده بودم . خجالت مي كشم بگويم ولي آخر خودت مي فهمي، از رنگ قرمز روي پاهايم. كاش از من بدت نيايد تا مبادا مثل آنروز كه هيچ كس مرا نمي خواست، باز تنها بمانم. رئيس قبيله مان گفته بود الهه سارا سارا به قرباني نياز دارد تا خشمش را از قبيله ما بر دارد، آخر چهارصد ونودودوروز بود كه باران نباريده بود و زمين هاي پاي كوه ، كه ما زندگي مي كرديم ، خشك مانده بود همين پايين پاي توست. نگاه كن ! ابرها تا بالاي كوه مي آمدند و بر مي گشتند. اما او نمي گذاشت بيايند اينطرف . و رئيس فكر مي كرد كه با قرباني كردن يك دختر نا بالغ ، مي تواند خشم الهه را به باران تبديل كند.

ميان قبيله ما دختران نابالغ زيادي بودند اما او گفت : وانيتا ،فقط وانيتا . وقتي رئيس گفته بود فقط وانيتا ، مادرم شوري اشك هايش را مثل باراني كه بايد مي باريد و چهارصدونودودوروزبود نباريده بود با زبانش ليسيد و يادش آمد كه مرا در چهل و دو سالگي اش به دنيا آورده و به روزي فكر كرد كه نذر كرده بود اگر دختري به دنيا بياورد سرش را براي الهه قرباني مي كند و اگر پسري باشد موهاي سرش را به نشانه احترام به الهه از ته مي تراشد . و درست ده روز بعد من به دنيا آمدم ، با موهايي يك دست سياه و پر پشت . آن وقت پدرم گفته بود ،«بايد پسر مي شد»

و مادرم فقط گريه كرده بود . مادر وپدرم پيش رئيس رفته بودند و گفته بودند براي قرباني كردن من از الهه مهلت بخواهد . واو گفته بود بايد تا سه روز صبر كنند . سه روز بعد رئيس به پدر ومادرم گفته بود بايد چيزهاي با ارزشي كه توي خانه دارند به الهه پيشكش كنند و عصر همان روز يك گردنبند از عاج فيل ، يك تيرو كمان ، يك بز و چهار خرگوش ساخته شده از نقره ، همراه يك عروسك طلايي كه پدرم ساخته بود ومادرم با گوني برايش لباس دوخته بود و با خون خودش آن را رنگ كرده بود به دارائي هاي الهه اضافه شد آنها هدايا را همين جا بالاي كوه سارا سارا آورده و خاك كرده بودند . مادرم اينها را روزي برايم گفت : كه با گوني برايم لباس مي دوخت و چها رصدونودودوروز بود كه باران نباريده بود وقرار شده بود غروب فردا مرا بالاي كوه سارا سارا بياورند . نه ، عجله نكن ، اين طور كه تو دستم را مي كشي حتما كنده مي شود بايد با احتياط خاك ها را پس بزني . وقتي مرا مي بردند ، مادرم دستم را گرفته بود دستهايش مثل يخ سرد بود وخشك.از آن پايين چشم هايش را نمي ديدم ، فقط تيزي بيني اش را مي ديدم و چانه اش را كه مي لرزيد با اين حال تمام راه سرم بالا بود وبه او نگاه مي كردم ، حتي وقتي سنگي زير پايم مي گرفت وليز مي خوردم تمام مدت منتظر بودم به من بگويد ، قرباني شدن يعني چه ؟ وما بالاي كوه چكار داريم . اما او حتي يك بار هم به پايين نگاه نكرد . مي دانستم پدر با بقيه مردهاي قبيله پشت سر ما مي آيد و رئيس جلوي من ومادرم راه مي رفت. صداي طبل ها توي كوه پيچيده بود . حس كردم دست هاي مادرم گرمتر شده است . بالاي كوه كه رسيديم رئيس جائي را نشان دادوپدر ومردهاي ديگر آنجا را كندند.بعد رئيس به مادر و پدرم گفت : برگردند پايين . مادر نمي خواست برود وانگشتان مرا سفت گرفته بود.

من هم نمي خواستم او برود اما رفت . من صدايش زدم وجيغ كشيدم .هنوز هم مي توانم صداي جيغ هاي ممتدي را كه توي كوه مي پيچيد بشنوم .انگار تمام اين سالها ، مثل بوم رنگ هي رفته وبرگشته اند ،رفته و برگشته اند.از آن بالا به پايين نگاه كردم . مادر وپدرم مثل نقطه هايي سياه در پس زمينه اي خشك وسرخ كوچك وكوچك تر مي شدند. با اشاره رئيس صداي طبل ها خاموش شد . ديگر هيچ صدايي نبود جز صداي بال زدن هاي پيوسته پرنده اي . به آسمان نگاه كردم ،خالي بود وسرخ . دنبال خورشيد مي گشتم كه رئيس كاسه اي را طرفم گرفت وگفت : بخور !

نمي خواستم بخورم ، اما سرم را توي ظرف فشار داد ومن مجبور شدم همراه شوري اشك هايم ،تلخي آن مايع قرمز را هم ببلعم . بعد از آن بود كه دلم درد گرفت ودوباره جيغ كشيدم . آنها انگشتان مشت شده ام را گرفتند وبعد انگار چيزي مثل سنگ توي سرم خورد .همين جا كنار شقيقه راست.

اگر دقت كني از رنگ قرمز روي موهايم مي فهمي .سرم گيج مي رفت .دستهايم را ول كردند . پاهايم را جمع كردم توي شكمم و دست هايم را دورشان حلقه كردم . خوا بم مي آمد، چانه ام را گذاشتم روي زانو ها و خوابيدم . چشم كه باز كردم همه جا تاريك بود ومن تنها توي اين دخمه مانده بودم . جايم تنگ بود.

نمي توانستم تكان بخورم سردم بود ، نمي توانستم خودم را گرم كنم . بوي زخم خون توي نفسم بود ومدام سرم گيج مي رفت .مي خواستم فرياد بكشم شايدكسي صدايم را بشنود اما نمي توانستم ،تمام اين سال ها خاموش ماندم وگوش كردم ، اما هيچ صدايي نشنيدم و روزها گذشتند تا امروز كه تو مرا بيدار كردي . خوب حالا ديگر تمام شده است ومن آزادم.

نه ،خواهش مي كنم از من دور نشو . نگاهم كن . اين حفره هاي خالي از چشم هم مي توانند تورا ببينند.
دستت را پس نكش.
من هنوز هم مي توانم با همين دو سوراخ روي صورتم عطر پوست تو را حس كنم . كجا را مي گردي؟
بيا. بگذار دست هايم را دور گردنت حلقه كنم . من به گرماي حضوري انساني نياز دارم .من تمام اين چهارصد و نود و دو سال اين نياز را در خود حفظ كرده ام.
نه، خواهش مي كنم برق نگاهت را از روي آن عروسك طلايي بگير . هاي، غريبه، برگرد!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30091< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي